سخنران مراسم حرف میزد. خوب هم حرف میزد. اما روز اول ماه محرم، همه مشکیپوش نشسته بودیم. دلم روضه میخواست. دلم یک زیارت میخواست که جگرم را حال بیاورد.
با خودم گفتم هر چه باشد بودنم در خانه شهید و گوش دادن به حرفهای سخنران هم خالی از لطف نیست. اصلا هیچ وقت از این خانه دست خالی بیرون نرفته بودم. پس شاید روزی امروزم در همین صحبت ها بود.
حواسم را جمع کردم. سخنران کلامی از امیر بیان را شرح میداد. رسید به اینکه زیبایی انسان در حلم و بردباری اوست.
در فکر فرو رفتم. آیا من زیبا بودم؟ از آن به بعد هر جملهای که گفت، از خودم سوال کردم. بعضی از سوالات را جوابی خوبی نداشتم که بدهم. مثلا وقتی که گفت:«گاهی وقتا خدا امتحانمون میکنه. اون وقتاس که باید خودمون رو نشون بدیم»
رزقم را گرفته بودم. میخواستم زیباتر بشوم…
جمعه بود. برای تفریح به باغ های اطراف شهر رفتیم. مزرعه آفتابگردان زیبایی توجه مان را جلب کرد. از صاحب باغ اجازه گرفتیم که در گوشه ای از باغ که چیزی کاشته نشده بود فرش بیاندازیم و بچه ها در مزرعه چرخی بزنند.
زیبایی گل های آفتابگردان با غروب آفتاب بسیار خیره کننده و جذاب بود. کم کم یک ستاره هم در آسمان آبی پیدا شده بود.
بچه ها کنار گلهای زرد آفتابگردان ایستادند و چند عکس یادگاری گرفتند.
بعضی از گل ها را با پارچه پوشانده بودند. پسرم پرسید: چرا سر بعضی از گل ها را پوشانده اند.
گفتم: وقتی که آفتابگردان ها محصول می دهند و تخمه های آن نمایان می شوند، گنجشک ها و بعضی دیگر از پرندگان به آن ها نوک می زنند و محصول باغبان را بی کیفیت می کنند. پس باغبان با پوشاندن گل ها آن ها را از گزند پرندگان حفظ می کند.
جواب او را که دادم با خودم به این فکر می کنم که حجاب هم برای خانم ها همین حکم را دارد و ما از این حفاظت و پاسداری حجاب غافل مانده ایم.
نوشته شده توسط: فاطمه درویشی